اینجا خانه ما| بیا بریم سفر، سفر!مامان! من شغل آینده م رو انتخاب کردم. در وقفه بین اجراهای گروه کر داخل ماشین، علی پرده از راز مهمی برمی دارد. - همین الان؟- الان الان که نه! قبلاً هم بهش فکر کرده بودم. - نمی دانم با این شانس برگشته و پیشانی بی بخت و اقبالی که دارم، دوباره بخوابم یا نه که خوشبختانه زهرا بیدار می شود و با تحرکاتی که در پوشک رقم می زند، خط پایانی بر همه گمانه زنی ها می کشد. باید پیاده شوم و پوشکش را عوض کنم. ایستاده ایم برای نماز مغرب. علی و سجاد مثل تیری که از چله کمان رها شود، از ماشین پریده اند بیرون. با مقداد نوبتی به نماز می رویم تا زهرا در حین نماز خواندن من، خاک نماز خانه بین راهی را به توبره نکشد! علی و سجاد در نمازخانه و محوطه قایم موشک بازی می کنند. تازه راه افتاده ایم و دارم لقمه های کوکو سبزی را پخش می کنم که علی از کشفیاتش رونمایی می کند. - مامان! بابا! می دونستین مردایی که موهاشون رو بستن هم نماز میخونن؟ - بله پسرم، اونا هم مسلمونن. - حتی خانمایی که موهاشون بیرونه، اونا هم نماز میخونن . - معلومه که میخونن علی جان. مسلمونن دیگه! - نمازخونه خیلی شلوغ بود. چقدر همه خدا رو دوس دارن. خدا کنه منم که بزرگ شدم، خدا رو دوس داشته باشم. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |